یک روز آمد بماند،با چشم هایی بهاری
یک روز زرد خزان بود،یک روز چشم انتظاری
از اضطراب نگاهش، فهیدم این را که تنهاست
پرسیدم آیا غریبه ، اینجا دگر ماندگاری؟
سر را تکان داد وخندید،گلخنده اش آشنا بود
مثل خودم غرق ابهام، هم ساده هم بی ریا بود
با اولین خنده اش گفت ، یک هدیه دارد برایم
یک شاخه داودی و بعد... آغاز یک ماجرا بود
حس می کنم عاشقی بود، آن اتفاقی که افتاد
آری دوباره نگاهم در جذبه ای تازه گل داد
آمد که پیشم بماند، با کوله باری پر از نور
با چشم هایی که بودند، لبریز ، لبریز فریاد
آغاز یک ماجرا بود، پایان یک فصل پر درد
مثل خودم بود وهرروز ، درسینه ام ریشه می کرد
دست نجیبش برایم ، آرامش تازه ای داشت
در چشمش اما نهان بود ، دلواپسی های یک مرد
یک روز اما دروغی ، اورا از این خانه پر داد
یک سایه درکی ندارد ، از طعم تلخی فریاد
یک سایه تنها سیاهی است ، چیزی ندارد بجز این
باید بسوزم همیشه ، خاکسترم رفته بر باد
آری خزانی به راه است ، پشت سر هر بهاری
تقدیر من هم همین است : مردن ز دل بیقراری
دستی که نا محرمی بود ، اورا از این خانه پر داد
رفته است وماندم پس از او: لبریز چشم انتظاری