عاشقانه های من

جدیدترین تصاویر و یادداشت های عاشقانه

عاشقانه های من

جدیدترین تصاویر و یادداشت های عاشقانه

کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
که چنین گاه به گاه
میسرانی بر چشم.... غزل داغ نگاه !
می سرایی از لب.....شعر مستانه آه !

راز زیبایی مژگان سیاه
در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است !
و سرودن از تو
با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم کتمان است !

کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
رنج اندوه کدامین خواهش
نقش لبخند لبت را برده ؟؟؟
نغمه زرد کدامین پاییز ...
غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟

کاش میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
که چنین مبهوتم ....
من فقط جرعه ای از مهر تو را نوشیدم !!!
با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم !!!

آه ای میکده ام !!!
گاه بیداری را
از من و بیخبری هیچ مخواه !
که من از مستی خود هشیارم !

کاش میدانستی ... به چه می اندیشم !!!
کاش میدانستی!!!!
کاش ...

تیک تاک
این دفعه ات مؤثر نمی افتد
از حالا به کسی که بر نمیگردد
هرگز فکر نکن
ترجیحاً دستوری از دوست داشتنت
خواهم گذشت
تا رسالتم کامل شود
با دلی که چشمش به تو نیفتاده
فرصتش را بر محال نمی گیرد،

دستم را گفتم:
توی قهوه
کدام پنجره باز است؟

راه بعدی زندگی ات افتاده...........

زندگی با دست های ظالمش
خوابهایم را به یغما برده است
درمسیرکوره راه این دروغ
روح من تنها وبی کس مرده است

بازهم حس می کنم درباورم
زندگی زشت است مثل یک شکست
مثل اندوهی که ازآن دورها
آمد و روی نگاه من نشست

خسته از تکرار رو در روی خویش
دشمن آیینه هایم می شوم
یک نفر از باغها می گفت ومن
قاتل گلهای مریم می شوم

بعد درک تلخی این روزگار
در خودم می میرم وجان می کنم
با خیال پوچ آسودن هنوز
گور سردی رو به پایان می کنم

بی خبر از جنگهای سرد وگرم
زیر پای این وآن له می شوم
عرف می گوید که : "فریادی نزن"
من به دنبال حقیقت می دوم

معنی تنهایی ام در جامعه
ظلم را از خوبها باید چشید
هر حقیقت را که طالب باشی اش
از زبان مرده ها باید شنید!

در نگاه مردمان رنگ ریاست
من به دنبال صداقت گشته ام
دست خالی آمدم از بینشان
از تمام حرفهاشان خسته ام

زندگی با دست های ظالمش
هر دروغی را به خردم داده است!
باز می گفتند مردم پشت سر
‌‌‍« بی خیالش او جوانی ساده است !! »




یک روز آمد بماند،با چشم هایی بهاری
یک روز زرد خزان بود،یک روز چشم انتظاری
از اضطراب نگاهش، فهیدم این را که تنهاست
پرسیدم آیا غریبه ، اینجا دگر ماندگاری؟

سر را تکان داد وخندید،گلخنده اش آشنا بود
مثل خودم غرق ابهام، هم ساده هم بی ریا بود
با اولین خنده اش گفت ، یک هدیه دارد برایم
یک شاخه داودی و بعد... آغاز یک ماجرا بود

حس می کنم عاشقی بود، آن اتفاقی که افتاد
آری دوباره نگاهم در جذبه ای تازه گل داد
آمد که پیشم بماند، با کوله باری پر از نور
با چشم هایی که بودند، لبریز ، لبریز فریاد

آغاز یک ماجرا بود، پایان یک فصل پر درد
مثل خودم بود وهرروز ، درسینه ام ریشه می کرد
دست نجیبش برایم ، آرامش تازه ای داشت
در چشمش اما نهان بود ، دلواپسی های یک مرد

یک روز اما دروغی ، اورا از این خانه پر داد
یک سایه درکی ندارد ، از طعم تلخی فریاد
یک سایه تنها سیاهی است ، چیزی ندارد بجز این
باید بسوزم همیشه ، خاکسترم رفته بر باد

آری خزانی به راه است ، پشت سر هر بهاری
تقدیر من هم همین است : مردن ز دل بیقراری
دستی که نا محرمی بود ، اورا از این خانه پر داد
رفته است وماندم پس از او: لبریز چشم انتظاری

شاید فردایی نباشد ... اما تمام فردا ها را با یادت سپری می کنم .. و به این امید فردایی می روم که خاطراتت همیشه با منند ...... شاید آنجا در کنار گور من تو بیایی و دستان بی نهایت مهربانت را برای لمس اون سنگ سرد که فاصله ی عمرو زندگیست ... دراز کنی ... و از لمس دستانت با سنگ سرد تنهاایم به لذت می رسم ... از این دنیا با خود هیچ نخواهم برد .... ولی خاطراتت را به من بده .. و نگاهت را بدرقه ی راهم کن ... آنقدر دوستت دارم که به این نگاه هم قانع ام شاید فردایی نباشم ... پس تمام لحظه ها را با مرور خاطراتت می گذرانم .. به یاد نگاهت و تنهای ام .... شاید فردایی نباشم ..... نمی دانم ...